پیادهسازی*: فرنوش عزیزیان – ونکوور
نفسهایم به شماره افتاد؛ تا جایی که توانستم دویدم اما بهسختی میتوانستم چشمانم را باز نگه دارم، گاز اشکآور تأثیر خودش را گذاشته بود. اگر بخواهم آن مدت را در ذهنم تصور کنم، حس میکنم بهاندازهٔ چند قرن بود؛ چیزی که در واقعیت کمتر از یکساعت طول کشید. کوچهها تاریک بود و اکثر چراغها خاموش. تنها صداهایی که به گوش میرسید صدای شلیک لانچر اشکآور، و «مرگ بر دیکتاتور»هایی که از دور و نزدیک شنیده میشد و طنینش در فضا میپیچید، صدای موتورهای سنگین سرکوبگران و صدای تیر. در هر خیابان آتشی روشن کرده بودند تا با استفاده از دودِ آن تأثیر گاز اشکآور را کمتر کنند یا آنکه در مواقع درگیری بشود از آتشش برای مقابله استفاده کرد. فضا آدم را یاد فیلمهای آخرالزمانی میانداخت.
آن شب من بههمراه چهار دوست نزدیک و قابلاعتمادم بعد از آنکه ماشین را پارک کردیم بهسمت محل تجمع در بلوار کشاورز رفتیم، اما قبل از آن با گاز اشکآور و شلیک گلولههای ساچمهای جمعیت متفرق شده بود. خیابان شلوغ بود مردم در پیادهرو ها راه میرفتند و برای چند دقیقهای هیچ شعاری به گوش نمیرسید. ناگهان صدای تجمع را در پارک لاله شنیدیم و سعی کردیم خودمان را به آنجا برسانیم، همهجا تاریک بود و بهسختی میتوانستیم راه برویم، چراغهای پارک یکیدرمیان خاموش بود و ما نسبت به جمعیت فاصله داشتیم. میدانستیم این خطرناک است. میدانستیم باید خودمان را به دل جمعیت برسانیم و دوربودن از مردم میتواند بسیار خطرناک باشد. تقریباً دویست متر مانده بود به مرکز پارک برسیم که نیروهای سرکوب ما را غافلگیر کردند، به سمتمان حمله کردند و تنها چیزی که بهخاطر دارم دویدنم بود؛ تا جایی که میتوانستم با سرعت دویدم. یکی از دوستانم بههمراه من آمد و آن دو نفر دیگر از ما جدا شدند. فقط میدویدم و آنها با فحشهای رکیک ما را دنبال میکردند. دل توی دلم نبود. حس میکردم دارم توسط زامبیها تعقیب میشوم. واقعاً هم که نیروهای سرکوب هیچ کم از زامبی یا خونآشام ندارند. تمام مدت نگران بودیم که چه بلایی بر سر دوستانم آمده است. بههر بدبختیای بود با تمام توانم دویدم و از پارک خارج شدم. بههمراه چند جوان دیگر خودمان را از پارک به یکی از کوچههای اطراف رساندیم. چند نفر دیگر از معترضان در آنجا بودند و با کمک دود سیگارشان تأثیر گاز اشکآور بر چشمهایمان را کمتر کردند. هوا از گاز اشکآور مهآلود شده بود، صدای شعارهای «مرگ بر دیکتاتور»، «نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم»، «هر یه نفر کشته شه، هزار نفر پشتشه»، و «بسیجی جیرهخور، آخرشه خوب بخور» با صدای تیر و فریاد و جیغ در هم آمیخته بود. چند دقیقهای در آنجا بودیم و شعار میدادیم که ناگهان صدای شلیک گلوله به ما نزدیک شد و موتورسواران سرکوبگر به درون کوچه یورش آوردند و ما بهدلیل نبود جمعیت کافی مجبور به فرار شدیم. در فرار دوم من از همراه دیگرم جا ماندم و از یکدیگر جدا شدیم. هیچکداممان موبایل همراهمان نیاورده بودیم که اگر دستگیر شدیم نتواند مدرکی علیهمان پیدا کنند. ترس بر همهجا سایه انداخته بود و من بهتنهایی بهدنبال راهی برای فرار از آن مخمصه بودم. در عین حال شجاعتی عجیب نیز در خودم حس میکردم. احساس غریبی است که ترس و شجاعت را همراه با هم تجربه کنی. نیرویی عجیب مرا به جلو میراند. نیرویی که مرا امیدوار میکرد که حاصل تمام این هراسها و دویدنها رسیدن به ایرانی آباد و آزاد است. ایرانی که از ما دزدیدند و میخواهیم پسش بگیریم. نیروهای سرکوب از کوچههای اطراف سعی در تسخیر محلهها داشتند و راه فرار را برای معترضان محدود کرده بودند. با دوستانم قرار گذاشته بودیم که در صورت جداشدن از هم قرارمان محل پارک ماشینمان باشد. تا جایی که میتوانستم دویدم، و مأمورها چون سر راه میایستادند تا کسانی را که توان دویدن نداشتند با باتوم بزنند، از من جا ماندند. انتهای کوچه سوپرمارکتی دیدم که در کنارش چند نفر دور آتش بودند و به هم کمک میکردند. به آنها پیوستم؛ تکهکارتن آتش میزدیم و به هر معترضی که به آنجا میرسید کمک میکردیم تا سوزش چشمانش با دود آرام شود. یکی از ساکنان آن محل به سمت ما آمد و به ما پیشنهاد داد به پارکینگ خانهشان برویم تا زمانی که تعداد نیرو ها کمتر شود و بتوانیم در امنیت به سمت ماشینمان برگردیم. حدود یکساعتی را در خانهٔ آن مرد نشستیم و بعد از آن شرایط کمی آرامتر شد. آنهایی که توی خیابان نبودند، پشت در خانههاشان کشیک میایستادند و هر معترضی را که در کوچهٔ بنبست گیر میافتاد، پناه میدادند؛ این همبستگی بین مردم بینظیر است. هر کس از هر طریقی که میتوانست کمک میکرد. وقتی شرایط کمی امن شد، با احتیاط خودم را به محل پارک ماشین رساندم و با تمام وجود نگران دوستانم بودم که یکوقت دستگیر نشده باشند. لحظهای که هر چهار نفرشان را دیدم نفسی عمیق کشیدم. یکی از دوستانم تمام بدنش از ضربههای باتوم کبود شده بود. دیگری از شدت استنشاق گاز اشکآور درست نمیتوانست نفس بکشد. آن شب به خانه برگشتیم. روزهای بعد از آن به خیابان رفتن ادامه داشت، و دارد و خواهد داشت. این ترس و شجاعت توأمان دیگر برایمان عادی شده است. هر زمان که از خانه بیرون میزنیم، میدانیم که ممکن است دیگر به خانه برنگردیم. ممکن است گلولهای قلبمان را بشکافد یا چشممان را کور کند. اما این مبارزه تا رسیدن به حقمان، تا پسگرفتن وطنمان ادامه خواهد داشت. میدانم که باید بهای سنگینی بپردازیم، اما داریم آن را میپردازیم. پسگرفتن ایران از چنگال این دژخیمان بهراحتی امکانپذیر نیست. اما در نهایت این مردم پیروز خواهند شد. چون آنچه امروز دارد در خیابانهای ایران رخ میدهد فراتر از شجاعت است.
*بر اساس روایتی از ایران